خاطرات همرزمان شهید باقری
همیشه می گفت ما در مقابل شهدا مسؤولیم
آنانکه شهید باقری را دیده و در کنارش نبرد کرده اند ، او را بیشتر می شناسند . خصوصا آنانکه خود به قافله شهدا پیوسته اند . آری شهیدان را شهیدان می شناسند.
محمد باقری در حالی که ماشین میراند، به جیپ جلویی که حسن در آن بود نگاه میکرد. حواسش به جاده نبود. شهید مجید بقایی (معاون حسن باقری) که قرآن میخواند به تمام صداهای دیگر اثر میگذاشت و در تمام افکار محمد نفوذ میکرد. وقتی به یاد میآورد که حسن سوییچ ماشین و لباسهایش را تحویل داده بود، تپش قلبش بیشتر میشد. آن گاه حس میکرد صدای قرآن اوج میگیرد و گویا کسی او را مخاطب قرار میدهد. "یا ایتها النفس المطمئنه ..."
به "دیدگاه" که سنگر روبازی رو به روی فکه بود، رسیدند. حسن باقری برادرش را برای کاری به بیرون فرستاد. محمد از سنگر بیرون آمد، در حالی که هنوز فکر میکرد حسن او را بیهوده بیرون فرستاده: "برای چه این در اصرار میکرد که من بروم." محمد فقط چند متر از سنگر دور شده بود که صدای سوت خمپاره را شنید. بسرعت روی زمین نشست. خمپاره منفجر شد. محمد بلند شد و به اطراف نگاه کرد. دود از طرف سنگر دیدگاه بلند میشد. ناگهان بدن محمد سرد شد هنوز از جایش تکان نخورده بود که دید مرتضی از سنگر بیرون پرید و فریاد زد "الله اکبر، الله اکبر" بچهها شهید شدند بیایید، بچهها شهید شدند." محمد از جا جست و به طرف سنگر دوید. سنگر در دود و انفجار گم شده بود. محمد در حالی که سعی میکرد اطراف را ببیند فریاد زد: "غلامحسین! غلامحسین" کسی جواب نداد، اما صدایی میگفت: "یا حسین! یا حسین!"
از خاطرات برادر شهید
***
تو با این حالت چه کار به این کارها داری ؟
روز سوم عملیات طریقالقدس ساعت 8:30 صبح بود که شهید باقری به خط "سابله" رفت تا اوضاع را بررسی کند در حالیکه سه شبانهروز نخوابیده بود. آن شب خودش رانندگی میکرد. بیسیمچی هم در کنارش بود. به خاطر بیخوابی چند روزه، موقع رانندگی خوابش برد و با یک آمبولانس که پشت خاکریز بود تصادف شدیدی کرد. در اثر تصادف پیشانیش شکاف برداشته بود و پزشکان میگفتند ضربه مغزی شده است. ابتدا او را به بیمارستانی در سوسنگرد و سپس به اهواز بردند.
ما در اهواز به ملاقاتش رفتیم. وضع بدی داشت و خون بالا میآورد. دستش را گرفتم و با او صحبت کردم، یک چشمش کاملا بسته بود. تا فهمید که کی هستم، چشم سالمش را باز کرد و پرسید: "مسئله پل سابله چه شد؟ تا کجا پیش رفتند چه کردند؟" من عصبانی شدم و گفتم: "تو با این حالت چه کار به این کارها داری اما او اصرار میکرد، گفتم:" مشکل پل سابله حل شده و پیشرفت عملیات را برای او توضیح دادم. تا حدی راضی شد و آرام گرفت. بعد گفت: "قرار است مرا به بیمارستان اصفهان ببرند." تلفن کنید و پیشرفت عملیات را خبر بدهید. سپس از اصفهان به تهران منتقل شد. دکتر گفته بود که باید تا یک ماه استراحت مطلق بکند در غیر این صورت به سردردهای مداوم مبتلا میشود. او علیرغم این تذکر پس از یک هفته به اهواز بازگشت، به حدی حالش بد بود که نمیتوانست روی پایش بایستد. همان طور که دکتر گفته بود، سردردهای عجیبی میگرفت. با این همه حتی، در آن حالت، دراز میکشید و نامهها را میخواند، یا مینشست و کار میکرد. به هر حال بیکار نمیماند. زنده ماندن او به معجزه شبیه بود. در حقیقت خدا او را نگه داشت تا شهید شود. همیشه میگفت: "چون در مقابل شهدا مسئولیم، به هر طریقی بمیریم خدا گناهانمان را نمیبخشد."
***
همیشه پیشتاز خط مقدم بود
شهید زینالدین دراین رابطه میگوید:" دو سه روز بعد از محاصره سوسنگرد با ایشان رفته بودیم جلو، حدود 100 تانک دشمن میآمدند طرف ما و او بدون ترسی از این همه تانک ایستاده بود و میگفت برای آینده باید فکر کنیم و فکرمان هم باید اساسی باشد. در همان حال هم به چند نفر از آرپی جیزنها دستور می داد که از سمت دیگری بروند تانکها را بزنند. شهید مهدی زینالدین در ادامه فرموده بود در مرحله سوم عملیات محرم پاسگاهی از دشمن هنوز سقوط نکرده بود. من خودم رفتم جلو و در آن درگیری شدید دیدم ایشان و شهید بقایی آمدند جلو تا از نزدیک ناظر عملیات باشند. تعجب کردم چون این وظیفه من بود که فرمانده تیپ بودم. من باید میرفتم و آنجا حاضر میشدم اما آنها زودتر از من آمده بودند. "
***
حسن خیلی بسیج را دوست داشت
« رزم حسینی » یکی دیگر از همرزمان شهید باقر ی میگوید : تا بچههای بسیج نان نخورده بودند ایشان نان نمیخوردند و تا آب به گلوی بسیجیان نرسیده بود ایشان لب به آب نمیزدند. همسر شهید در مورد علاقه شهید به بسیجیان چنین میگوید: ایشان بسیجیان را خیلی دوست میداشتند و هرگاه از آنان صحبت میکردند برق خوشحالی در چشمانش پدیدار میشد و آن اوائل که از کارش اطلاعی نداشتیم و میگفتیم در جبهه چه کار میکنی میگفت من سقای بسیجیها هستم. یکی از همرزمان ایشان میگوید: روزی به ایشان گفتم این بسیجیها خیلی مخلص هستند خیلی شجاع هستند و صداقت دارند بیا برای آنها سخنرانی کن. او با دست بر سرش زد و گفت خاک بر سر ما که مسئول اینها هستیم. ما چطور برای اینها سخنرانی کنیم ما که صلاحیت نداریم.